دل تنگی



می دانی

همواره

بدترین و بزرگترین نقطه ضعفم

رنج آورترینش

که به زحمت با‏ آن کنار می آیم و شاید هم اصلا نتوانم...

دل تنگ شدن بوده و هست

دل تنگ هر آنکه باید و هر آنکه نباید...

هر آنچه باید و هر آنچه نباید...

دل تنگ تو شدن...

دوری از تو...

همین و دیگر هیچ... 

دل تنگ




مطلب بی ربط



یه مطلب بی ربط! هم محتوایی و هم بی ربط به این وبلاگ!

امروز یه جا این جمله رو دیدم!

طلا را به وسیله آتش......زن را به وسیله طلا ........و مرد را به وسیله زن امتحان کنید. فیثاغورث

جمله ی خوبی بود!

 اما با دومیه مخالفم! زن را به وسیله طلا...

خیلی هم خوبه مرد برای زنش تند تند طلا بخره! هم محبت می کنه و هم اگه اون زن، زن باشه بعدا تو مشکلات از این ذخیره ها برای زندگیش مایه میذاره! میشه پشتوانه ی زندگی! اینم یه روش خوشایند برا پس اندازه دیگه! بهره ی پولشم شاید محبت بیشتر باشه! (حضرت زهرا : به یکدیگر هدیه دهید تا قلب هایتان به هم نزدیک شود و الفت بیشتری بگیرید...درسته مهم خود هدیه است و نه اینکه چی باشه، اما اینکه چی باشه هم مهم میشه، گاهی...هی جوراب بخر!)

حالا چرا مردا اینقدر زورشون میاد واس خانومشون هدیه بخرن! اونم طلا! نیدونم!!! چیزی که بده اینه که زن مرد رو برای طلا بخواد و تجمل و این حرفا...

اما با تیکه ایش که خیلی موافقم جمله ی آخرشه...و مرد را به وسیله زن امتحان کنید...

اینطوریا

همین و دیگر هیچ!

راستی، برداشتی نکن!!!

xfg




لبخند



ارامشی که نگاه و لبخند تو به من هدیه می دهد

در هیچ نگاه عاشقی نیافتم...

تویی که با تبسمت گل خنده را بر لبانم می پرورانی... 

خرازی




عاشورا



1- می گفت: هرچی التماسش کردم که بگه جای این زخم مثل شمشیر رو دستش چیه، نگفت، یه روز که دوستش اومده بود خونمون ازش پرسیدم، گفتم این جای چیه؟

گفت: روز عاشورا بود، داشت گریه می کرد، مامور بعثی اومد بهش گفت برای چی گریه می کنی و گفت: بابابزرگم فوت کرده دارم گریه می کنم... مامور بعثی میره و جاسوسان بهشون می گن که این دروغ می گه...بچه سیده و منظورش امام حسینه... اونا هم به ضرب کشت می زننش و در نهایت با تیغ دستش رو می برند، نمک می زنند و بعد می دوزند...

2- گفت: بعد از یک مدت مریض شد، لکنت گرفت و دستاش از کار افتاد، دکترا نفهمیدن چی شده، هرکی یه چی می گفت: به خاطر کابلاست که به سرش خورده، به خاطر سیماناست که سرد بوده و روش می خوابیدن... تا اینکه یکی از رفقاش گفت روز عاشورا به اسم واکسن یه سری آمپول ناشناخته بهش تزریق کردند، 3 روز تب کرد ...

جماعت عجب عاشوراهایی دارند...

پ.ن: این صحبت خانوم شهید شیخ الاسلام تو برنامه ی نیمه ی پنهان ماه امشب بود... به دیدنش می ارزد... هر شب ساعت 9 شبکه ی دو

اسیر




خوشحال



سلام سلام سلام

خوبید؟ قبول باشه نماز روزه هاتون از نوع درست درمونش! شما درست درمون بگیرید منم دعا کنید. امروز خوشحالم! چراشو هم نمی دونم، شاید به خاطر اینکه صبح آیین نامه قبول شدم با یک دانه غلط ناقابل و به خاظر شناسنامه ازم شهر نگرفتن! شاید به خاطر اینکه اگه یکی از استادا نمره ام رو خوب بده معدلم دو نمره میاد بالا! گرچه از این استادای قریب به اتفاق بیخود علم و صنعت نبایداز این انتظارها داشت که نومیدی در پس انتظار نصیبت خواهد شد! (خدایی یکی رو ترکوندیم آخرم داده... نذارید بگم!)شاید به خاطر اینکه کم کم داره تاریخ 14 ام نزدیک میشه! اگر جا نمانم... شاید هم به خاطر صدایت... شاید...این شاید آخری محتمل تر است گویا! اما همه ی شاید هایی که آوردم امایی داشت کاش این شاید اما و لیکن و ولی نداشت... بگذریم

تصمیم بگرفتیم که در این خانه ی قلبم ! (یاران ناب را می گویم!) آرام و مختصرتر از آنچه در دل و ذهنمان می گذرد بنویسیم و تراوشات دلیمان را کمی مستور نماییم. :) به دلایلی! و این تصمیم لایتغیر است! همچو دیکتاتوری! الله اکبر بگید شبا پشت بام هم فایده نداره!

دیگه اینکه همینا دیگه!

دعا هم چیز خوبیه

اینجا هم قشنگه: http://hejab.persianblog.ir/post/625/

یا زهرا س

 

 




غل و زنجیر



و خواستم باور کنم

در غل و زنجیر بودنش را

...

امتحانش کردم

 ایمان پیدا کردم

به این نیز

همچون گذشته

همچون دیگر گفته هایت

همچون دیگر نوشته هایت

همچون دیگر باور نکرده هایم!

و شرم باد مرا باز از این گستاخیم بر تو

...




تضمین



وقتی می دانی هیچ تضمینی بر دلم و ثبات حال و هوایش نیست...

وقتی می دانی نپرس

وقتی می دانی نخواه

وقتی می دانی توقع را کوتاه کن

وقتی می دانی

هیچ نگوی

هیچ

باز می گویم

وقتی می دانی...

دانستنت هیچ توفیقی مرا نمی کند

هیچ از دردم نمی کاهد

هیچ از هجرت کم نمی کند

زین سبب

هیچ نگوی

هیچ

 




شور



همیشه همین جوری بوده

یه قانون بی خود و مسخره

و اون اینکه

هر چیزی رو که زیادی براش شور و هیجان داشته باشی

کانه ضد حال، حالت رو می گیره...

و اصن مثل اون چیزی که فکرش رو می کردی نمی شه

می ترسم و شاید استرس

اخه این روزها دلم عجیب

 در شور و حال حرمش است...




ترس



ساعت دو نصفه شبه وتمام بدنم هنوز داره می لرزه

از حماقتی که کردم، خیر سرم ...

چقدر آدمها نامرد شدند

چه قدر راحت می گه خانوم ماشین رزروتون رو دادیم رفت! اونم ساعت 1.30 شب!

از هیئت اومدم، و اینجمله رو اون وقت شب شنیدم...

شانس آوردم یهو دوستم و دیدم، با پدرش با موتور! در به در دنبال آژانس... آخر همونجور منو رسوند...

چقدر حالم بد شد...

از نامردیه به ظاهر مردان و از حماقت خودم و خجالتم پیش رفیقم و ...

ساعت 2:15 و من هنوز نمی تونم بخوابم...

از ترس مرگ رو جلوی چشمام دیدم امشب...

مردم و زنده شدم...

پ.ن: اینجا نوشتم شاید یه کم آروم شم که افاقه نکرد...

خدای من...




خسته



مطلبی رو چند بار خواستم بنویسم و اما بیخیالش شدم...

فقط یک کلام...

دلم تنگ است و می خواهد سر روی شونه هایی بگذارد و بگرید فقط بگرید...

نمی دانم تا کی این بغض خواهد ماند و چه زمانی با شکستنش مرا رسوا می کند...

اما می دانم و بدان

که چیزی از کم آوردن و بریدنم نمانده است

این را هم می دانم و بدان، دیر بیایی هیچ تضمینی ندارم نه برای خود و نه برای تو

گاهی دعا می کنمو

 این دعا هر لحظه بیشتر از لحظه ی قبل جان می گیرد...

و آن این است

زودتر کسی دیگر وارد زندگیم شود و بعد

 در قلبم

 درست در جایگاه تو سکنی گزیند و جایت را بگیرد

شاید اینگونه از این دل تنگی های بی موقع خلاص شوم...

شاید...

دارم می برم

...

بدان!

گر وصالمان دیرتر از این شود هم من از دست می روم هم...




<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

Copyright © 2007, Design By HarimeYas.ir