سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

کربلا 4- نجف- مسجد سهله



شام را در هتل خوردیم و دسته جمعی رهسپار حرم امیر المومنین... نوشتنش سنگین است، اینکه چطور رفته ام انجا و هیچ نفهمیده ام نمی دانم... بعد از سه بار تفتیش بالاخره وارد حرم می شویم... قدم بر میدارم و ناگاه به خود می آیم کجا ایستاده ام... حرم علی ابی ابیطالب... همان که روزی لا فتی الا علیه ملائک آسمان ها را پر کرده بود و شاید روزی نبود و هنوز هم در آسمانها فضا همانست و چشم و گوش ما ...همان که همیشه از دستان بسته اش و آه دلش و همسرش گفته بودیم... همانکه همیشه ... و باران اشک...

در صحن حرم که در کل با خود حرم به اندازه ی صحن جامع رضوی است و یا کمی بزرگتر، زیارت امین الله می خوانیم... خدای من کجا هستم...

حرم خلوت است و تا ضریح کمتر از آدمی فاصله است جسم مرا، اما دلم را هنوز فرسنگ ها فرسنگ فاصله است با چنین جایی و حرمی... آه که چقدر سنگین بود... می توانی بی هیچ مزاحمی تا هر آن لحظه که خواهی ضریح را در آغوش بگیری... نجف را نماز جماعتی نیست... در شهر علی... این تازه شروع غربت است که حس می کنی و هنوز مانده تا مغز استخوان هایت هم بسوزد اندر غربت علی و ... درد نیست و از درد هم گذشته... به خواست مدیر کاروان نباید شب را بمانیم و باید برگردیم به هتل... می خوابییم و خواب می مانیم و این است ادامه ای بر خوابهای پر غفلتم...همچو تمامی شبهای عمرم...اینقدر عادت شده است برای من که در چنان جایی هم این عادت سخیف قبرستان نشینان عادت هم از ان امان و رهایی ندارند... گرچه ایمان دارم که خواب بهانه است چرا که اگر دل را سودای رفتنی بود، عقل را پیامی بود برای بیداری...شنبه و یکشنبه تمام شده است، صبح دوشنبه را حرم رفتیم و عصر با تغییر ناگهانی برنامه که آن هم زاینده ی تقارن ناخواسته ی دیگری بود که به وقتش خواهم گفت رهسپار مسجد سهله شدیم... مسجدی که خانه ی گل نرگس است...و شیخ قمی در کلیدهای بهشتش نوشته است که مولایمان در آنجا همواره حضور دارد...جمله تکانم می دهد... خانه ی امام زمان است و او نیز می داند که مهمان حبیب خداست و مهمان بی میزبان نمی شود... میزبان را وظایفیست و اقلش دیدار مهمان و پذیرایی هرچند کوچک و لااقل به لبخندی... اما چنین میزبانی و همچو منی مهمانش را لبخندی می تواند به لبان مبارکش آید...

آه که چقدر سخت بود ... سخت ترین مهمانی که به عمرم خواهم دید... همچو منزلی می ماند که صاحبش از دیدارت خرسند نیست... چرا که هفته ای لااقل دو بار اشک را بر چشمانش جاری نموده ای... چنین مهمانی را چه خرسندی ای باشد از آن میزبان؟؟؟ به سختی وارد می شوم، بی امید به چشم سر برای دیدار و بی امید تر بر چشمان دل...

در هر مقام دو رکعت نمازی بود و دعایی و درست مابین نماز مغرب و عشا دو رکعت نماز خاص داشت که ما هم با تغییر برنامه به این تقارن رسیدیم... حاج آقا ادیب ار فلسفه ی نماز دو رکعتی گفت که در معراج رسول الله به وجود آمده بود و در پایان نطقش حاج اقا افضلی گفت: امروز سالروز معراج است... هیچ نبود برای گفتن جز متحیر گشتن ز تقارن های ... لحظه به لحظه حضور سخت تر می شد و سنگین تر...

به مقام صاحب الزمان رسیدیم و بعد از نماز و دعا وتوسل دل با تمام دل بودنش و مانند همیشه جسور بودنش به شکوه آمده بود که  صاحب خانه را نیست چرا خبر؟ وقت وداع شد از برای ان جا... حال که فکر می کنم جزء سخت ترین دل کندن ها بود مرا، با چشمانی منتظرتر از قبل و خیره به گنبد سبزش، با دلی جامانده و شاید آمده و با دل تر از قبل!

این بار صبح بیدار می شویم از برای نماز لیل و صباح فی الحرم...




کربلا3-مهران



نماز صبح را به مدد دیر حرکت کردن از ترمینال غرب در امامزاده صالح خواندیم که آن تقارنی دیگر بود زین ره این سفر! حوالی چه ساعتی بود که پا در زمین مهرانی که همچو مناطق غرب برای من بود گذاشتیم را نمی دانم! اما همین مرا و شما را بس که مهران هم جنوب بود و هم غرب... شاید قبل ها نیز گفته بودم که غرب برای من چیز دیگریست و به جنوب نمی رسد و این که مهران هر دوی این بود چه جایی بود...!رفتیم محل اسکان... (اینجا نوشتن را گذاشتم کنار و خوابم برد)

(بار دیگر که شروع کردم به نوشتن:)

حال که می نویسم سه شنبه روزی از سفر ماست، تنها، ساک بسته در اتاق هتل،جسم آماده ی رفتن است و لیک دل را سوزی است جانسوز... برگردیم به مهران و از آنجا بگویم برایتان، از پیرزنی ببخشید شیر زنی که به ما و سفره ی صبحانه اش با کلمات صادقانه اش جان دیگری بخشید، از خوابی که دیده بود و بغضی که به صدام و همچو صدامهایی داشت، از حال و اشک های خواهر شهیدی که در مهران پرواز کرده بود و همسفر ما بود و از هزاران از دیگر که در کلمات نمی گنجید...

(دوستان آمدند و بر هم زدند تنهایی مرا، یا ما را، یا تو را... چه روزیست پر ز ابهام، سخت شده است درکی درستی از حالم! همچو تست های ادبیات ان هم از نوع قرابت معنایی! بگذریم، برگردیم به مهران)

 از خواب پیرزن گفتم! می گفت امثر فامیلامون تو همین مهران شهید شدند، همیشه دوست داشتم چشمهای صدام رو در بیارم، یه شب تو خواب دیدمش، بهش گفتم که می خوام چشماهتو در بیارم، گفت چرا و گفتم و گفت این تقصیر من نیست و خدا می خواهد و خواست خداست! برایش تاکسی گرفتم و گفتم به کجا گفت تهران... روز بعد که از خواب بیدار شدم، رادیو گفت که تهران را بمباران کردند...

مهران را پشت سر گذاشتیم و رسیدیم به مرز... چه لحظاتی بود و چه ثوانی ای که سپری می شدند و دل را ...

بعد از بازرسی در مرز و زیارت آمریکایی جماعت و سگ هاشان و کودکی که با سگ می پرید و موجب شگفتی همه  شده بود بالاخره رسیدیم... به نجف...




Copyright © 2007, Design By HarimeYas.ir